پدر و مادرمهدی، خواهر و برادرش؛ همه دورتا دورِ سفره نشسته بودیم؛ رفتم از آشپزخانه چیزی بیاورم. وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذاشون رو خورده اند، اما مهدی دست به غذاش نزده تا من بیایم…
توی خونه هم بهم کمک میکرد. ظرفهای شام دو تا بشقاب و لیوان بود و یه قابلمه. رفتم سرِظرفشویی. مهدیگفت: انتخابکن، یا تو بشور، من آب بکشم؛ یا من میشورم، تو آب بکش.گفتم: مگه چقدر ظرف
هست؟ گفت : هرچی که هست، انتخاب کن…
شهید مهدے زیڹ الدیڹ
ایـن ها فقط
استخـــوان نیستنـد
ایـن ها هویتـــ مـن
و تـوست …
تـاریـخ پـر افتخـار
ایـن آبـادیسـت
سنـد مظلومیـت است
مظلومیتــ ….فکه
آخرین نظرات